ایلیای من پادشاه پاییزی من بالاخره آبان از راه رسید تا ورقی دیگه بزنه تقویم زندگی رو ... چهار سال از اون شب فوق العاده گذشت یازده و سی و پنج دقیقه ی بیستم آبان نود و پنج وارد پنجمین سال زندگیت شدی... همیشه سالم باشی عشق مادر نازنینم امسال هم مثل سال قبل دو تا جشن تولد داشتی و اما اولین جشن تولدت... نوزدهم آبان ماه خونه ی مامانی بودیم و از روز قبلش برنامه ریزی کرده بودیم که کیک بگیریم بعد از ظهر وقتی همه دور هم جمع شدن باباعلی با کیک وارد شد... اولش خیلی ذوق و شوق داشتی اما همینکه کنار باباجون دراز کشیدی تا تلویزیون ببینی از فرط خستگی خوابت برد!! من فدای چهره ی معصومت باباجون با نشون دادن وسیله ه...