عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

عضو جدید

هفته ی گذشته یک روز رفتیم خونه ی دختر عموم چون یک نی نی کوچولو بدنیا آوورده بود فاطمه خانوم یه دختر کوچولوی شیرین و خواستنی چون همه ی فامیل با هم رفتیم اونجا چندتا همبازی کوچیک داشتی اما اسباب بازیهای مهدیه جون حسابی مشغولت کرده بود و بیشتر با مارال جون تو اتاق مهدیه بودید...     ...
30 آبان 1395

ایلیا و حدیث

چند وقت پیش خونه مامانی شون جلسه قرآن بود صبح زود تو رو بیدار کردم که بریم اونجا کمی خواب آلود بودی اما همینکه زنگ زدم اونجا و صدای حدیث رو شنیدم و بهت گفتم حدیث جون اونجاس خواب از سرت پرید وقتی رفتیم اونجا تا ظهر با حدیث جون بازی کردی   ...
30 آبان 1395

.آبان

پسرک آبان ی من دنیا بی تو بی آبان است همیشه باش زیبایی تو مثل قرص ماهی دور از تو باشه رنگ سیاهی تولـــــــــــــــــد تولدت مبارک بخندی تو همیشه لهی تویی اون تک گل پاییز میون یک باغ زیبا تویی امشب خالق این خنده های رو لب ما مثل ماه آسمونی تو پر از عشق و امیدی تو یه هدیه از خدایی که به دست ما رسیدی گل من زاده ی آبان با یه دنیا مهربونی تو هوای ماه آبان پر از عطر جوونی تو طلوع یک امیدی اگه هستی اهل آبان فصل پاییز چه قشنگه با تو از همیشه بهتر شب تولد تو شد از ستاره لبریز آسمون رو پر کرد رنگین کمون پاییز ...
30 آبان 1395

هدایا

چون هر سال تا بروز کردن پست هدایا کلی تاخیر میفتاد و دست آخر هم یادم میرفت امسال همون شب یه عکس از همه ی هدیه ها با هم گرفتم اگه یادم نره مینویسم که هرکدوم از طرف کیه   مامان بزرگا و بابابزرگا عمه ها... خاله ها... دایی ها دست همتون درد نکنه ...
29 آبان 1395

تولد تولد تولدت مبارک

و اما از راه رسید روز میلادت تمام هستی من بیستم آبان ماه امسال پنج شنبه بود و ما از صبح خونه ی عزیز و بابایی بودیم از یک هفته قبل برنامه ریزی ها و هماهنگی ها برای تولدت انجام شده بود... زحمت شام تولد رو بابایی عبدالله و کیک تولد رو عزیز کشیده بود... حتی عزیزشون اون شب مهمونی دعوت بودن و بخاطر ما نرفتن بعد از ظهر ساعت دو بابا تو رو برد خونه تا بخوابی و واسه شب سرحال باشی و ساعت شش باهم رفتید کیک رو گرفتید و اومدید خونه ی عزیز تا جمع شدن همه ی بزرگترا تو و علی و علیرضا و نازنین و زهرا تو اتاق مشغول بازی شدید بعد از جمع شدن همه اول شام و بعد... کیک و شمع و فوت کردن شمع و شلوغی بچه ها و همهمه ...
29 آبان 1395

تولد تولد تولدت مبارک

ایلیای من پادشاه پاییزی من بالاخره آبان از راه رسید تا ورقی دیگه بزنه تقویم زندگی رو ... چهار سال از اون شب فوق العاده گذشت یازده و سی و پنج دقیقه ی بیستم آبان نود و پنج وارد پنجمین سال زندگیت شدی... همیشه سالم باشی عشق مادر نازنینم امسال هم مثل سال قبل دو تا جشن تولد داشتی و اما اولین جشن تولدت... نوزدهم آبان ماه خونه ی مامانی بودیم و از روز قبلش برنامه ریزی کرده بودیم که کیک بگیریم بعد از ظهر وقتی همه دور هم جمع شدن باباعلی با کیک وارد شد... اولش خیلی ذوق و شوق داشتی اما همینکه کنار باباجون دراز کشیدی تا تلویزیون ببینی از فرط خستگی خوابت برد!! من فدای چهره ی معصومت باباجون با نشون دادن وسیله ه...
29 آبان 1395

و اینک ...

تـــــــولــــــــــــــدت مبارک   بی همتای من   تویی اون تک گل پاییز میون یک باغ زیبا تویی امشب خالق این خنده های رو لب ما مثل ماه آسمونی تو پر از عشق و امیدی تو یه هدیه از خدایی که به دست ما رسیدی ...
29 آبان 1395